صحنه; پارت ششم
در ثانیه اخر سوار شدم مثل همیشه باز هم داشتم نفس نفس میزدم به مردم نگاه میکنم که در آرامش در هم فشرده شده بودند پیر زنی با پاکت های خرید، نوجوون داشنجویی با هندزفری مشکی، پیر مردی با پایونر صورتی که احتمالا هدیه نوه اش است....
هوای خفه اتوبوس را در ریه هایم میدهم و به ساعت مچی ام نگاه میکنم ساعت سه و ربع بود آهی کشیدم ساعتم عقب افتاده بود گوشیم را بیرون میکشم و به ساعت نگاه میکنم ده و نیم صبح هیچ پیامی نه از طرف عمه و نه از طرف کسی دیگری، هیچی!. گوشیم را در جیبم میگذارم «ببخشید من میخوام پیاده شم» اتوبوس از حرکت می ایستد از لای جمعیت فرار میکنم و خودم را به سمت در می رسانم از اتوبوس پایین می پرم و به اطرافم نگاه میکنم هیچ ایده ای برای ادامه نداشتم به سمت پاساژ روبروی ایستگاه میرم خلوت بود میان مغازه ها وارد کتابفروشی ای به اسم 'آتوئار' میشوم دیوار هایی چوبی و قفسه های کتابی که تا سقف ادامه داشتند آرام میان قفسه ها پرسه میزنم چشمم به هملت میخورد از میان کتاب ها ورش میدارم و سمت صندوق میرم کتاب را روی میز پیرمردی با عینک ته استکانی میگذارم نگاهی به کتاب و بعد من می اندازد
-قبلا ازین جا کتاب خریدید؟
-نه
-پس این فرم رو پر کنید، برای باشگاه...
کاغذ را با سرعت میکشم و باعث میشوم ادامه ندهد بی توجه فرم را پر میکنم و جلویش میگذارم سری تکان میدهد و به صفحه اخر کتاب مهر میزند«تاحالا نخوندینش؟»
-بارها
-برای مرور؟
کتاب را میگرم و شانه بالا می اندازم«شاید برای رهنمود »
میچرخم و به سمت در میرم«متشکرم» قبل ازینکه جوابش به گوشم برسد از مغازه بیرون میروم و سمت مغازه ساعت فروشی میروم بعداز سلام ساعتم را روی میزش میگذارم«فکر میکنم باتریش خراب شده، میشه عوض کنید» ساعت فروش ساعت را با دقت نگاه میکند
-البته
-چقدر طول میکشه؟
-حدود نیم ساعت
نگاهم از پشت شیشه به دفتر اداری روبرویی میخورد "انتشارات فرانسیس" لبخند کمرنگی میزنم درحالی که نگاهم هنوز به انتشارات است میگوم «تا شما درستش کنید من یه چرخی میزنم»
-حتما
هوای خفه اتوبوس را در ریه هایم میدهم و به ساعت مچی ام نگاه میکنم ساعت سه و ربع بود آهی کشیدم ساعتم عقب افتاده بود گوشیم را بیرون میکشم و به ساعت نگاه میکنم ده و نیم صبح هیچ پیامی نه از طرف عمه و نه از طرف کسی دیگری، هیچی!. گوشیم را در جیبم میگذارم «ببخشید من میخوام پیاده شم» اتوبوس از حرکت می ایستد از لای جمعیت فرار میکنم و خودم را به سمت در می رسانم از اتوبوس پایین می پرم و به اطرافم نگاه میکنم هیچ ایده ای برای ادامه نداشتم به سمت پاساژ روبروی ایستگاه میرم خلوت بود میان مغازه ها وارد کتابفروشی ای به اسم 'آتوئار' میشوم دیوار هایی چوبی و قفسه های کتابی که تا سقف ادامه داشتند آرام میان قفسه ها پرسه میزنم چشمم به هملت میخورد از میان کتاب ها ورش میدارم و سمت صندوق میرم کتاب را روی میز پیرمردی با عینک ته استکانی میگذارم نگاهی به کتاب و بعد من می اندازد
-قبلا ازین جا کتاب خریدید؟
-نه
-پس این فرم رو پر کنید، برای باشگاه...
کاغذ را با سرعت میکشم و باعث میشوم ادامه ندهد بی توجه فرم را پر میکنم و جلویش میگذارم سری تکان میدهد و به صفحه اخر کتاب مهر میزند«تاحالا نخوندینش؟»
-بارها
-برای مرور؟
کتاب را میگرم و شانه بالا می اندازم«شاید برای رهنمود »
میچرخم و به سمت در میرم«متشکرم» قبل ازینکه جوابش به گوشم برسد از مغازه بیرون میروم و سمت مغازه ساعت فروشی میروم بعداز سلام ساعتم را روی میزش میگذارم«فکر میکنم باتریش خراب شده، میشه عوض کنید» ساعت فروش ساعت را با دقت نگاه میکند
-البته
-چقدر طول میکشه؟
-حدود نیم ساعت
نگاهم از پشت شیشه به دفتر اداری روبرویی میخورد "انتشارات فرانسیس" لبخند کمرنگی میزنم درحالی که نگاهم هنوز به انتشارات است میگوم «تا شما درستش کنید من یه چرخی میزنم»
-حتما
- ۲.۳k
- ۰۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط